كلمات كليدي : نوسازي، فرضيات تئوريك نوسازي، ايستارهاي سنتي، ايستارهاي مدرن
اصطلاح لاتین «مدرنیزاسیون» در ادبیات فارسی، معادلهایی چون نوسازی، مدرن شدن، متجدد کردن و نوین سازی و... پیدا کرده است. این مفهوم از کلمه لاتین مُد Modo به معنی همین حالا یا هماکنون گرفته شده که بعد از جنگ جهانی دوم در دهههای 1950 و 1960 به عنوان رویکردی غالب در ادبیات علوم اجتماعی مطرح شده است.[2]
نوسازی از منظر دانشمندان علم اقتصاد و سیاست نیز تعریف شده است؛ اما جامعهشناسان در تعریف نوسازی معمولاً به ابعادی چون تفکیک و تمایز اجتماعی نقشها و دگرگونی در کنشها و غالب شدن کنشهای عقلانی و منطقی در بین افراد جامعه توجه دارند. در نظر ویلبرت مور «مفهوم نوسازی بر دگرگونی کامل جامعه سنتی یا ما قبل مدرن، با انواع تکنولوژی و سازمان اجتماعی مربوط به آن که از ویژگیهای یک اقتصاد پیشرفته و ثروتمند و از لحاظ سیاسی دارای ثبات، نظیر اقتصاد کشورهای پیشرفته دنیای غرب، دلالت دارد.» سریل بلک نیز نوسازی را فرآیندی تاریخی میبیند که طی آن به سرعت نهادها، کارکردهای متنوع و متغیری را بواسطه افزایش بیسابقه شناخت انسان و کنترل بر نیروهای طبیعت که همراه با انقلاب علمی است میپذیرند. با دید جامعهشناختی ماکس وبر نیز، نوسازی با فرایند عقلانیت و عقلانی شدن جوامع ارتباط تنگاتنگی پیدا میکند، چرا که در این دیدگاه، نوسازی حاصل عقلانی شدن جوامع انگاشته میشود.[3]
خاستگاه تاریخی
مکتب نوسازی را میتوان محصول تاریخی سه رویداد مهم در دوران بعد از جنگ جهانی دوم به شمار آورد.
اولین رویداد ظهور ایالات متحده به عنوان یک ابرقدرت بود. در حالی که جنگ جهانی دوم موجب تضعیف سایر کشورهای غربی مانند بریتانیای کبیر، فرانسه و آلمان شده بود، ایالات متحده قدرتمندانه از جنگ قدم بیرون گذاشت و با اجرای طرحی برای بازسازی اروپای جنگ زده به یک رهبر جهانی مبدل گشت و در دهه 1950 ایالات متحده در واقع مسئولیت اداره امور همه جهان را بر عهده گرفت.
واقعه دوم، گسترش جنبش جهانی کمونیسم بود. اتحاد شوروی، نفوذ خود را نه تنها در اروپای شرقی، بلکه حتی در چین و کره و قاره آسیا نیز گسترش داده بود.
رویداد سوم، تجربه امپراطوریهای استعماری اروپایی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین بود که موجب ظهور شمار بسیاری از کشور – ملتهای جدید در جهان سوم گردید.»[4]
بنیادهای تئوریک نوسازی
مکتب نوسازی از همان بدو پیدایش در جستجوی یک تئوری بود و برای توضیح نوسازی کشورهای جهان سوم از دو نظریه «تکامل گرایی» و «کارکردگرایی» بهره گرفت.
بسیاری از اعضای برجسته مکتب نوسازی مانند دانیل لرنر، ماریون لوی، نیل اسملسر، ساموئل آیزنشتات و گابریل آلموند در چارچوب نظریه کارکردگرایی میاندیشیدند و مطالعات آنها در مورد نوسازی به نوعی از ویژگیهای کارکردگرایانه برخوردار گردید.
فرضیات تئوریک نوسازی
1- نوسازی یک فرایند مرحله به مرحله است؛ جوامع، نوسازی را از یک مرحله ابتدایی، ساده و سنتی آغاز کرده و حرکت خود را به یک مرحله پیچیده، مدرن و با ساختارهای متمایز و افتراق یافته به پایان میبرد؛
2- نوسازی، یک فرایند تجانس آفرین است و گرایش به همگرایی در میان جوامع را افزایش میدهد؛ چنانکه لوی عنوان میکند، هر چه زمان پیش میرود، آنها و ما به طور روزافزونی شبیه خواهیم شد. الگوهای نوسازی به گونهای هستند که هر چه جوامع نوگراتر شوند بیشتر شبیه یکدیگر میشوند.
3- نوسازی یک فرایند اروپایی شدن است. تلقی این نظریات چنین است که چون کشورهای اروپای غربی و ایالات متحده پیشرفتهترین کشورهای جهان هستند، سایر کشورها باید از آنها تقلید کنند.
4- نوسازی یک فرایند غیر قابل بازگشت است. به عبارت دیگر همینکه کشورهای جهان سوم در تماس با غرب قرار گیرند دیگر نمیتوانند از حرکت به سوی نوسازی اجتناب ورزند.
5- نوسازی یک فرایند رو به پیشرفت است.
6- نوسازی یک فرایند طولانی است و یک تغییر تدریجی و تکاملی است نه یک تحول انقلابی.»[5]
نقد مکتب نوسازی
نظریه نوسازی عمدتاً مبتنی بر تمایز میان سنت و مدرنیته است. انگاره اصلی این نظریه آن است که توسعه بر حول محور استارها و ارزشها میچرخد و جوامع سنتی را افرادی اداره میکنند که ذهنیت سنتی دارند؛ بنابراین برای پذیرش نوآوری آمادگی ندارند. در حالی که جوامع مدرن نیاز به ذهنیت مدرن و کسانی دارند که مشتاقاند چیزهای نو را تجربه کنند. «مشکل اول تمایز بین سنت و مدرنیته است که چنان ناپرورده است که به لحاظ نظری اصلا کارساز نیست، چون محتمل است که منافع مادی روشنی در ورای بعضی از ایستارها و ارزشهای سنتی قرار داشته باشد هم چنان که منافعی در ورای بعضی از ارزشهای مدرن قرار دارد.
دومین انتقاد اصلی این است که نظریه نوسازی گرایش به آن دارد تا نقشی که طبقه و سایر منافع در ارتقاء یا بازدارندگی توسعه دارند، را نادیده بگیرد.»[6]